یک بطری شیشه‌ای آبجو، از یخچال بر‌می‌دارم؛ درش را با تکیه به کانتر چوبی آشپزخانه و ضربه‌ی محکم کف دست باز می‌کنم؛ یک خراش دیگر، برای ابد روی چوب می‌ماند. سرد است، شاید 6 7 درجه؛ عجیب است که چطور هر چقدر آبجو سردتر باشد، مرا بیشتر از درون گرم می‌کند. اگر می‌شد، بگذارمش بیرون چه غوغایی می‌شد!
 

روی مبل لم می‌دهم و پاهایم را روی میز شیشه‌ای می‌گذارم. الکل زود توی تنم اثر می‌کند؛ آرام آرام گرما را که از تنم بالا می‌رود، احساس می‌کنم. ساعت 11:28 است. جرعه‌ای دیگر. حالا سرم گرم است اما گاهی قدرت گوش‌هایم مرا به وحشت می‌اندازند؛ من، صدای شنای حباب‌های کف را به راحتی از صدای سر خوردن مایع تلخ روی شیشه تمیز می‌دهم و گاهی شنیدن و داشتن همچین توانایی، تجربه‌ای عمیق و دهشتناک است.
 

بطری زودتر از آن که باید می‌شود. لبخند می‌زنم، چشم‌هایم را می‌بندم. مکثی کوتاه در این تعلیق تاریک؛ نفسم را حبس می‌کنم. صدای تیک تاک ساعت دقیقا با صدای تپش‌های قلبم هماهنگ است؛ یک هارمونی کم نظیر. با لبخند، چشم باز می‌کنم؛ همین لحظه‌های تاریک نسبتا ساکت، همین‌ها معنای صرف زنده بودن‌اند. از درون گرم می‌شوم؛ زندگی درون من شعله می‌کشد.
 

در رو به دریاچه‌ی یخ زده باز می شود. افق تا آنجا که چشم کار می‌کند، صحرای سفیدِ یخ است و اتصالش با آسمان منجمد. سوز سرما مثل خنجری روی پوست دستم خط می‌کشد. من لبخند می‌زنم. از چپ و راست، ویلا‌های رنگارنگ کنار هم قطار شده‌اند اما هیچ آدمی توی خیابان نیست. به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم، دما منفی 24؛ انگار امروز قرار نیست، روز خیلی سردی باشد. آرام به سمت صندوق پستیِ زیر چند پله‌ می‌روم. تعداد نامه‌هایم بیشتر از هر روز دیگریست، شاید 14 یا 15 نامه‌ی غیر تبلیغاتی؛ برای یک روز کمی زیاد به نظر می‌رسد.

-aren't you cold mate?
 

دختری جوان است که خودش را حسابی توی کاپشن پُفی و خز‌دارِ آبی نفتی مخفی کرده؛ چهره‌اش کمی آفتاب سوخته است و هیکل نسبتا  درشتی دارد، شاید حتی چند سانتی متری از من بلندتر باشد. من به خودم نگاهی می‌اندازم، یک شلوار گرم کرم رنگ که بیشتر مناسب داخل خانه است تا بیرون، به همراه یک پلیور اسکاچ کرم و قهوه ای به تن دارم که آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده‌ام. شاید برای تابستان اینجا پوشش نسبتا مناسبی باشد.

-Io non ho freddo.


لبخند پهنی می‌زند، طوری که تمام دندان‌های سفید و منظمش معلوم می‌شود. لبخندش به طرز شگفت آوری زیباست.

-Oh you are Italian, I know a bit of Italian myself!
 

مکث می‌کند، احتمالا می‌خواهد جمله یا کلمه‌ای به خاطر بیاورد. من هم لبخند می‌زنم و می‌گویم:

-Je n'ai pas de patrie mademoiselle!
 

کمی صورتش را در هم می‌کشد، انگار گیج شده است. من به پا های نیمه ‌ام نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم:

-Do you find me weird? cause I think I am not; but do you know what I find so weird?
 

مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم:

-استلا آرتوا، خنجر زرد، دریاچه‌ی بزرگ برده، این اسامی بانو. این اسامی.
 

سرم را که بلند می‌کنم، دیگر آنجا نیست. شاید به قدر کافی زمان دادم که برود، شاید تا سرم را پایین انداختم پا فرار گذاشت، شاید اصلا هیچوقت آنجا نبود. مهم نیست. حالا من تنها مانده‌ام، با یک دسته پاکت نامه در دستم. سوز روی صورتم را می‌خراشد. من به افق نگاه می‌کنم. تمام شب‌هایی که شعله‌های رنگارنگ را در این آسمان منجمد و تاریک تماشا کردم از ذهن می‌گذرانم. لبخند می‌زنم.
 

در را پشت سرم می‌بندم. پاکت نامه‌ها را روی میز مستطیلی شیشه‌ای رها می‌کنم و می‌روم در یخچال را باز می‌کنم، آخرین بطری آبجو را بر می‌دارم. یک خراش ابدی دیگر. کمی از سرمایی که روی پوستم نشسته آب می‌شود. روی مبل لم می‌دهم، پاکت‌ها را یکی یکی، با چاقوی جیبی زرد رنگم باز می‌کنم. دست خط‌های آشنا. لبخند می‌زنم. چشم‌هایم را می‌بندم؛ مکثی کوتاه در این تعلیق تاریک؛ اما این بار تمام آدم‌ها از درون آن پاکت نامه‌ها به من هجوم می‌آورند؛ تمام‌اشان در تاریکی تنها و ساکتم شریک می‌شوند. تک تک با تیک تاک ساعت اتاق، می‌تپند. از درون گرم می‌شوم؛ زندگی درون من شعله می‌کشد. شمع‌ها را فوت می‌کنم.

استلا آرتوا، خنجر زرد، دریاچه‌ی بزرگ برده

اتوبوسی به مقصد دوری ابدی

  ,روی ,یک ,می‌کنم ,شاید ,لبخند ,از درون ,لبخند می‌زنم ,در این ,می‌کنم و ,درون گرم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کریمی مشاور بیمه فن سانتریفیوژ - فن مکنده - فن بکوارد - غبارگیر صنعتی - بگ فیلتر - رطوبت ساز وبلاگ شورای دانش آموزی مدرسه ی دهخدا آرتینا شعر - موسیقی و ... کلینیک های جراحی درب چوبی 5 و درب ضد سرقت ارزان قیمت یاری کنیم هموطن Romantic secret متضاد